امیرکبیر در بیستم دی ماه به شهادت رسید. به این مناسبت شعر فاجعه فین سروده دکتر محمد سیاسی شاعر و پزشک اصفهانی را درباره امیرکبیر می آوریم:
شبی وحشت فزای و دهشت آمیز
شبی چون روز محشر هول انگیز
شبی در ظلمت آن محو، خورشید
شبی بر هم زن بنیان امید
شبی آبستن یک صبح خونین
شبی زاینده صد فتنه و کین
شبی مانند مستی رفته از هوش
ز مستی شمع مه را کرده خاموش
چراغ اختران بر طاق افلاک
شده خاموش در آن شام غمناک
به هرجا گشته ظلمت سایه گستر
سیاهی کرده گیتی را مسخر
گرفته ظلمت از مه تا به ماهی
نهان گیتی در امواج سیاهی
بر آن وحشت سرای تار و تیره
سکوت مرگباری گشته چیره
نه از مرغی به گوش آید نوایی
نه از نایی، نوای آشنایی
نه شوری نه نشاطی نه نویدی
نه تابان اختر عشق و امیدی
نه آهنگ درای کاروانی
نه آوایی ز نای ساربانی
در آن شام سیاه مرگ آور
در آن وحشت سرای هول پرور
فراز بادپایی راه پیما
سواری برق سیر و آتش آسا
سر و رو بسته با تعجیل افزون
همی پیمود راه دشت و هامون
ز تهران با سواری چند چون خویش
سوی کاشان روان با بیم و تشویش
که تا در خون کشاند پیکری را
زند بر هم اساس کشوری را
اسیر پاکباز سرفرازی
به میدان رشادت یکه تازی
اسیری دردمند و زار و خسته
خطا گفتم که شیری دست بسته
اسیری کز نبوغ دانش و هوش
جهانی را کشیده حلقه در گوش
جهانی را اسیر خویش کرده
اسیر فکر دوراندیش کرده
شده از مرگ و نیرنگ حسودان
اسیر اما اسیر جهل سلطان
به باغ فین کنون غمگین و خسته
به حمام اندرون تنها نشسته
کی است این بسته بر زنجیر تقدیر؟
اسیر روبه ایام چون شیر!
امیری با شرف مردی کبیر است
که در چنگال نامردان اسیر است
به تعجیل آمد از ره قاصد شاه
روان شد جانب حمام از راه
چو چشمش بر امیر افتاد از شرم
به زیر افکند سر را آن بی آزرم
به دستش نامه سربسته ای بود
به او داد و نقاب از چهره بگشود
به صد امید آن میر خردمند
نظر بر نامه تقدیر افکند
ولی ناگاه با اندوه و افسوس
نظر بگرفت از آن نومید و مایوس
خطوط چهره اش در هم فروشد
بنای آرزویش زیر و رو شد
به خود می گفت با لحنی غم آلود
عجب! پس خلعت شاهانه این بود
به قتلم داده فرمان، شاه قاجار
به پاداش صداقت آخر کار
به ظاهر گرچه لب بر شکوه نگشود
زبان حال او در باطن این بود:
که ای بیدادگر، آخر ز پستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
گناه من به جز خدمت دگر چیست؟
سزای خدمت شاهان جز این نیست
به جای حق شناسی با کلانتر
چه کرد آن گاوریش کم تر از خر
ز قتل موحش قائم مقام است
محمد شاه را گر ننگ، نام است
کنون هم ناصر الدین شاه قاجار
به تحریک دغل کاران دربار
قدم در راه اسلافش نهاده
مرا نیز این چنین پاداش داده
کمر بسته است خسرو بر هلاکم
که تا بر خاک ریزد خون پاکم
نریزد تا که خونم بر سر خاک
نگردد سینه اش از کینه ام پاک
چو خونم را بریزد خشم سلطان
ز خون دانی چه بندد نقش؟ ایران!
چو باید مرد آخر دیر یا زود
نباید تن به ننگ عجز، آلود
اگر مردی، کنون مردانه جان ده
به پای شمع چون پروانه جان ده
چو دید از مردن او را چاره ای نیست
نه ترسید و نه لرزید و نه بگریست
چنان مردانگی از خود نشان داد
که وقت مرگ هم مردانه جان داد
بگفت ای ناسپاس پست مکار
که ماموری ز سوی شاه قاجار
پی اجرای امر شهریاری
اگر در کشتنم تعجیل داری
بده انجام، ماموریت خویش
مرا نبود ز مردن، بیم و تشویش
چو بر او بسته شد هر راه چاره
به رگ زن کرد با انگشت، اشاره
ز جا برخاست رگ زن با دلی تنگ
رگش بگسست و خونش ریخت بر سنگ
چنانش موج می زد خون ز اندام
که خونین شد در و دیوار حمام
ز بازویش عقیق ناب می ریخت
عقیق ناب چون سیلاب می ریخت
فتاده با تنی از تیغ خسته
دو بازو بسته و رگ ها گسسته
ز بس خون رفت از او رفت از هوش
لب از گفتار بست و گشت خاموش
بدین سان گر بماند گردش کار
شود تاریخ در هر دوره تکرار!
اسفند ماه 1342، اصفهان.