Quantcast
Channel: شارژ ایرانسل و رایتل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 464

مرثیه ای برای رباب از اشعار محمد حقوقی

$
0
0

مرثیه ای برای رباب بهترین شعر زنده یاد محمدحقوقی شاعر و منتقد اصفهانی است. چون هیچ کجا در ایترنت منتشر نشده است بی مناسبت ندیدیم که این شعر زیبا را امروز با هم بخوانیم:

شادروان محمد حقوقی در مرگ رباب خانم عمه خود چنین سرود:

 

تمام کوچه پر از بوی آشنای تو بود

تمام کوچه شب

نیمشب که سبز شدم

بر آستانه در انتظار هر شبه را

و هاله، هاله روحانی تو بود که از خلوت همیشه هفتادساله می آمد

سرای پیچک و مه

صدای خاطره و خورشید

هوای آتش و دود

فضای آینه و دریا

و مرگ نادره، در چشم

جوهری جاری

که بر تمامی دریا کشیده بال، نشسته ست

میان خاک و هوا

میان ابر و زمین

چه ابر تاری

آیا

حیات جادویی باستانی ما این است

پاره ای از ابری

که چون بگرید

هر قطره اش نشانه مرگیست پاک

تا دریا؟...

چه خاک سردی

آیا

حیات جادویی باستانی ما این است

توده ای از خاک

که چون بتوفد

هر ذره اش تشنه مرگیست پاک

تا خورشید؟

چه ابر تاری آیا

در آن پگاه که اسرار آب آبی را

سقوط قطره بناگاه گفت با دریا

تو بودی آیا تو

تو رفته تا دریا

زن زمستانی

تو با ستاره آب؟

 

چه خاک سردی آیا

در آن پگاه که اسرار نوروزی را

صعود ذره بناگاه گفت با خورشید

تو بودی آیا تو

تو رفته تا خورشید

زن زمستانی

تو با پرنده نور؟

و چار پرده دیوار از میان برخاست

اتاق، دریا گشت

و شامگاه، نه از خاک و آفتاب

که از نور و آب نام گرفت

و قلب آبی خورشید خفته در اعماق

نابگاه شکافت

و روح نیلوفر

بر آب ها بالید

شعاع و موج

و قلبی از خورشید

و خونی از دریا

و گیسوانی از موج شاخه های شکوفان کوکنار سپید

زن زمستانی

که چوب نادره آبنوس را برداشت

و بر سریر سراپرده همیشه نشست:

- «آهای... آیی...!؟»

که ناگه شقایق آوردند

و آبنوس...

که گل داد

و رود نیلوفر...

که جاودانه از آفاق روح او بگذشت،

و شب

که هودج او را

به شانه ها برداشت.

 

شب همیشه انبوهی از ملائک آبی

شب همیشه خورشیدی از میانه خاکستر

و نوری از افیون

به سایبانی همسایگان شاعر تو

(روستاییان غریب)

شب همیشه با یاد مهربان تو در قاب آفتاب شراب

شب همیشه نی های استخوانی تو بر لب همیشه مرگ

 

و کودکی برخاست

و در برابر آیینه شکسته نشست

و خواند باران را

طبیب آوردند

طبیب داغ شقایق بر آبنوس نهاد

- «چقدر حق شماست؟!

برای رستن تن از تب همیشه مرگ»

برای ماندن تن در تب همیشه مرگ»

و چشم آینه، در حسرت همیشه دیدار او به خلوت ماند

و پیرزن.

که دیگر آینه، او بود

پرده داران را

 

زنی و حشمت نیلوفری

میان کویر

در استمالت تنهایی بزرگ، بزرگ

که بر صحیفه پیشانی مراثی ماست

زنی و هیبت چشمی،

که بارها

(باری)

بر آستانه در، مرگ را به تن لرزاند.

زنی نبیره نفرین

زآستان صدا رفته

وز آستان صدا بازگشته جاوید

زنی و حنجره پلکانی فریاد

از ابتدای فراز

بر انتهای فرود؛

- «آه شام آمده است».

نگاه کن!

چگونه برف فروایستاد و مرغ پرید

چگونه نور فرورفت و آفتاب گرفت

چگونه موج به ساحل شکست و توفان مرد

آهای... آی

سراپرده را به خاک نشان

آبنوس را بشکن

و باغ آبی نیلوفر از میان بردار

«حسام» آمده است.

 

و باد باغ گرفت

و حلقه ها از ریگ

و صفحه ها از شن

و پوستی

که حلقه حلقه خاک است خاک، گوشت آن

و گوشتی

که صفحه صفحه مرگ است مرگ، پوست آن

و چشمه ای خوشید

و میوه ای پوسید

و غنچه ای خشکید

 

- «مگر نه خون تو بود آن

درخت طاعونی؟

مگر نه قلب تو بود آن

در خت طاعونی؟!

مگر نه چشم تو بود آن

در خت طاعونی!؟

 

و گرد سرخ

و حجم قهوه ای کوچکی که ناصیه خاک را

به داغ گرفت

و لکه های سیاه

و رشته های سپید

بر آستانه تاریک

بر آسمانه کوتاه

 

بر آسمانه کوتاه؟

آه خواهر خاک

از آستانه تاریک

و آسمانه کوتاه

دوباره مادر من

برخیز!

و از حکایت وحی شبانه، سطحی را

که با مهاجرت رودهای سرخ،

دگرباره حجم دیگر توست

به خاکدان حیات همیشه، نام گذار!

 

تو ای پیامبر رودهای ساکن سرخ!

تو ای عزیز که دوشیزه ای و تنهایی

تو ای «رباب» که دمساز «مریم» و مایی

تو ای بشیر بکارت، تو ای زلال زفاف

مسیح هودج افلاک.

ماه پرده نشین!

عروس سرمدی باغ های نیلوفر...

 

- «فسار فستننانا!

غروب آمده باغ بنفشه روییده است»

- «سلام!»

- سلام!» - «گل»

- «کدام گل؟»

- تمام گل ها، سرخ...

- تمام گل ها خوبند»

- «نفس!

نهایت تالار نزدیک است!»

- «در، از همیشه خود سخت تر...

نفس، دیگر...»

و باغ آبی نیلوفری که باز دمید

و هودجی

که ملائک

به شانه ها بردند

 

تو ای در آینه سالیان باد و نسیم

کنار بستر تو ماییم

کنار بستر تو

کولیان عهد قدیم

کنار بستر تو، همدمان شاعر تو

در کنار بستر شب

میان خانه ای از باد

درون پرده ای از خاکستر

شب از شبان زمستانیست

و کولیان سراسیمه، باز آمده اند

صدا... صدا...

- «مهمان!

فسار فستننانا! مهمان!»

سلام! (کولی اول)

سلام! (کولی دوم)

سلام! (کولی سوم)

و باد و توفان...

- «آی...!

و برف و کولاک،

- «آی...!

فسار فستننانا! شقایق آماده است،

 

تو ای در آینه سالیان باد و نسیم

دوباره مادر من

برخیز!

منم که می دانم

که هر «دم» تو از اعماق گور خاک تو را

بر آسمان ملائک پراکنید

(ملائک غباآلودند)

دوباره مادر من

برخیز!

تویی که می دانی شب مراثی تو، تا شب مراثی من

میان فاصله ای از شراب می گذرد

منم که می خوانم

دوباره مادر من

برخیز!

و آن زمان که صدای منت به گوش فرا می رسد

دوباره بخوان:

- فسار فستننانا،

- فسار فس تن تن»

تویی که می خوانی

- فسار فس تن تن

- فسار فستننانا»

دوباره مادر من

برخیز!

«فسار فستننانا»ی توست می گوید:

که:

- «دود...

شاید باغ

که:

- «باغ...

شاید شعر...

که:

- «شعر...

شاید عشق...

که:

- «عشق...

شاید اصلی که در تبار تو بود»،

- «آه... چیست می روید»

 

و گیسوان تو در گردباد شب پیداست

شقایق آماده است

بنفشه را بردار

تویی

نه برف

تویی

نه صبح

تو باز در شب من بازگشته ای

در باد

تو با پرنده نور از فراز سایه ابر

تو با ستاره آب از فرود سایه خاک

تو ای که سیطره مرگ در جدایی توست

و مرگ نادره، در چشم

جوهری جاری

که بر تمامی دریا کشیده بال نشسته است

میان خاک و هوا

میان ابر و زمین

پرنده کولی!

ستاره آبی!

شقایق کوهی!

بنفشه خاکی!

 

و خاک کوچه پر از بوی آشنایی توست

تمام گوشه شب،

نیمشب که می مانم

بر آستانه در، انتظار هر شبه را

و هاله، هاله مهتابیاد توست که از خلوت

همیشه هفتاد ساله می آید.

 

عکس محمد حقوقی اثر یغما گلرویی:

 وبلاگ اصفهان آن لاین در پرشین بلاگ


Viewing all articles
Browse latest Browse all 464

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>