شناسنامه فیلم:
کارگردان: حبیب الله بهمنی
فیلم نامه: سیدناصر هاشم زاده
طرح: جهانگیر الماسی
بازیگران:
هادی دیباجی در نقش صادق
جعفر دهقان در نقش سیدجلال
داوود فتحعلی بیگی در نقش باغبان
بهروز بقایی
اسماعیل خلج در نقش پدر صادق
نقد فیلم:
حبیب الله بهمنی کارگردان پرکاری نیست. سال ها پیش مروارید سیاه و زندانی 707 را از او دیده ام.
سیب و سلما در بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر خوش درخشید و جایزه هایی را به دست آورد.
کاندیدای بهترین بازیگر مرد نقش مکمل شد که آقای بهروز بقایی آن را بازی کرده بود. در بخش تجلی اراده ملی جوایز بهترین فیلمنامه، کارگردانی و بهترین فیلم از آن خود کرد. در بخش انتخاب مردمی هم تا پیش از نمایش جدایی نادر از سیمین، نخستین انتخاب مردم در تهران و اصفهان بود.
سیب و سلما مضمون دینی دارد ولی در بخش گفت وگوی ادیان از آن غفلت شد. در عوض نماینده روسیه، آن را برای جشنواره کازان در منطقه مسلمان نشین روسیه انتخاب کرد. در جشنواره فیلم رشد هم برنده تندیس سیمین جشنواره رشد شد.
داستان سیب و سلما بر پایه داستانی تاریخی است. جد مقدس اردبیلی سیبی می خورد و پس از آن برای پیدا کردن صاحب آن و حلالیت طلبیدن از او راهی دشت و بیابان می شود.
سیب و سلما بازگشت به خویشتن فرهنگی است. فرهنگی که در آن یک مشت تخمه گل آفتاب، یک شاخه گل و یک گاز سیب هم بدون رضایت صاحب آن حلال نیست. کارگردان نیز برای تجلی دادن این باور، از بازیگران مشهور و ستارگان در فیلم خود بهره نجسته است.
ریتم فیلم بسیار کند و فضاها آرامش بخش است.
صادق طلبه است، در فرصتی نزد پدرش که گلخانه ای در روستای حسین آباد دارد می رود. در راه بازگشت سوار ماشین حامد می شود. حامد رقیب عشقی او است. بقچه زیر بغل صادق حکایت از این دارد که او می خواهد به خواستگاری دختر برود.
حامد بچه بدی نیست، حاضر است بار پیرزنی را حمل کند و کرایه هم از او نگیرد ولی صادق را کتک می زند.
صادق بقچه را می بخشد و می رود. پیمودن راه با پای پیاده دشوار است. زیر درختی می آساید و نمازی می خواند. سیبی از درخت فرومی افتد و او آن را می خورد. هنوز چند گاز نزده است که متوجه اشتباهش می شود. آیا این سیب همان سیبی نیست که باعث هبوط آدم از بهشت شد؟ اما این سیب است که صادق را به سوی حوا می کشاند، وسوسه حوا نیست که وی را به خوردن سیب وادارد.
پیرمردی را می بیند. پیر می گوید که من باغبانم نه صاحب باغ. صادق روانه می شود و سیدجلال تعزیه خوان را می یابد. برادر سیدجلال درگذشته و او باغ را به سلما دختر برادرش واگذاشته است. صادق به خانه آن ها می رود. سلما از صادق می خواهد که به جای سیب، قنات را پاک سازی کند یا دعا کند که باران بیاید. ولی این کارها از صادق بر نمی آید. پس برای روح پدر دختر قرآن می خواند.
سلما سرگرم نگارش کتابی درباره خواب است. آیا او و صادق نیز می توانند یوسف و زلیخا باشند؟
صادق در خواب عروسی خود و سلما را می بیند. آیا این وسوسه شیطان نیست؟ لباس تعزیه سیدجلال به رنگ سرخ ناگهان در برابر صادق جان می گیرد، شمری می شود که به صادق قهقهه می زند.
پدر و عموی دختر نیز بر سر باغ اختلاف داشته اند. اکنون آیا صاحب اصلی باغ کیست؟ حال راز عصبیت سیدجلال را در می یابیم هنگامی که به صادق می گفت: بخور، بقیه اش را هم بخور، نوش جانت. صادق که غریبه است این گونه برای یک سیب جوش می زند و دو برادر آن گونه بر سر باغی اختلاف دارند.
سلما به صادق علاقه دارد ولی داستان او و دخترخاله اش را که می شنود ناراحت می شود. حال آن که صادق، دخترخاله خود را به حامد واگذاشته است. صادق می رود، در راه حامد از او حلالیت می طلبد و بقچه هدیه را به او بازپس می دهد.