پلیس، اتومبیل واژگون شده ای را با جسدی سوخته می یابد. مدارک و شواهد نشان می دهد که امیرقاسم در این حادثه جان باخته است. ولی آسیه همسر امیر قاسم می گوید: این شبیه امیرقاسم نیست. آیا یک جنازه سوخته می تواند شبیه یک آدم زنده باشد؟
آسیه می گوید: همه را پس می زند و می گوید: اینها به درد کسی می خورد که شک دارد.
امیرقاسم را به خاک می سپارند و آقانعیم، این آسیه خانم همسر برادرش را به عقد خویش در می آورد. او را به آسایشگاه روانی می سپارند. در این مدت دخترش بزرگ و بزرگ تر می شود و به دانشگاه می رود، بیست سال می گذرد، برادر آسیه او را از آسایشگاه به خانه باز می گرداند، مراسمی برپا می کنند، نذری می دهند و سر خاک می روند تا بلکه زندگی نعیم و آسیه به هم جوش بخورد ولی آسیه به روزنامه آگهی مفقود شدن امیرقاسم را می دهد.
او با یک حس پاکی به بازگشت امیرقاسم اعتقاد دارد و انتظار او را می کشد.
چند زندانی که به مرخصی آمده اند آگهی را می بینند و یکی را از میان خود که به عکس شبیه تر است در نزدیکی خانه آسیه رها می کنند. این مرد نیز چندان حافظه ای قوی ندارد. کارش تردستی است و در میدانگاهی محل به معرکه گیری و شعبده بازی سرگرم می شود. وی را به کلانتری می برند و به آسیه خبر می دهند.
آسیه وی را همان امیرقاسم می بیند در حالی که دیگر اعضای خانواده وی را نمی شناسند. مرد نیز آن ها را نمی شناسد و ادعایی ندارد. آزمایش خون نیز ثابت می کند که این مرد نمی تواند امیر قاسم باشد. ولی ایمان آسیه با علم و شاهد و مدرک حقوقی همخوانی ندارد.
آسیه با نظام معرفتی خود، انتظار دارد خانه را آذین ببندند و در یافتن این گمشده پای بکوبند و شادی کنند ولی خانواده در پی آبروی خود هستند. نعیم خانه نشین می شود و کارگاه شیشه گری او به سمت تعطیلی می رود.
دوست زندانی نزد او می آید و چون می بیند کار او گرفته است ادعای سهم می کند ولی کاری از پیش نمی برد.
چه باید کرد؟ ایمان آسیه آن چنان قوی است که قانون و آزمایشگاه و نیروی انتظامی و شرع و پیشنماز محل را به زانو در می آورد.
دختر آسیه نیز گمشده خود را یافته، گمان می کند این مرد همان امیرقاسم پدرش است. او نخستین کسی است که زیر تاثیر ایمان مادرش قرار می گیرد.
سرانجام آسیه را با شوهر خیالی اش به آسایشگاه می برند و نعیم باز کارگاه را می گشاید و به کار خود سرگرم می شود.
آری ممکن است انسان، خیالی را آن قدر در خود بپرواند که بر حقیقت غلبه کند و از دیوانگی سر دربیاورد ولی در روزگاری که بر باور و ایمان چوب حراج خورده همین اندازه ایمان نیز نوبر است.
احمدرضا معتمدی کارگردان فیلم آلزایمر، خود دانشجوی فلسفه است و اگر مفاهیم فلسفی را در فیلم به تماشا می نشینیم شگفتی ندارد.
معتمدی با فیلم خود نوید می دهد که تفکر بیشتری وارد سینمای ایران خواهد شد و آثاری با رویکردهای نو سر برخواهد کشید، آثاری که مخاطب را به اندیشه وادارد و صرف سرگرمی نباشد.
وجود مهدی هاشمی و مهران احمدی فیلم را به بیست کاهانی شبیه می کند و صحنه ای که مهدی هاشمی سر سفره می نشیند این شباهت را فزونی می دهد.
فیلم آلزایمر
نویسنده و کارگردان: احمدرضا معتمدی
موسیقی: علی صمدپور
بازی گران:
فرامرز قریبیان در نقش آقانعیم رحیمی
مهدی هاشمی در نقش کله خراب، شیادی که خود را امیرقاسم رحیمی جا می زند
مهتاب کرامتی در نقش آسیه همسر امیرقاسم رحیمی
مهران احمدی در نقش محمود برادرزن امیرقاسم رحیمی
داوود فتحعلی بیگی
1389