مجموعه تلویزیونی روزی روزگاری و سپس تفنگ سرپر را می توان یک نوع وسترن ایرانی نامید. در صحرایی دو راهزن در اواخر دوره قاجار و هنگامی که حکومت مرکزی ضعیف شده است، به قطع طریق و گردنه گیری و دزدی سرگرم اند. یکی مراد بیک در گرگ دره و یکی حسام بیک در آن سوی سنگ سفید. از القاب و نیز لهجه شخصیت ها مشخص است که این ها لر هستند.
صحرای آن ها ناکجا آباد است و نشانی آن در این داستان داده نمی شود و تاکیدی نیز بر تصویر زمانه ای که داستان در آن اتفاق افتاده نمی شود مگر اندکی در دو قسمت پایانی. ولی به هر حال این مجموعه دست کم از لحاظ دکور و طراحی لباس، جنبه تاریخی دارد که در این زمینه حداقل ها رعایت شده است هرچند که دکورهای علی حاتمی کجا و این کجا ولی با این حال بهتر از کارهای مسعود جعفری جوزانی است.
داستان درباره دزدی و دزدان است ولی چون داستان در گذشته اتفاق افتاده و چون دزدی ها در صحرا انجام می شود جنبه بدآموزی ندارد و دست کارگردان در نشان دادن اعمال راهزن ها باز بوده است. خوب و بد هم به آن معنی وجود ندارد؛ چنان که قوای دولت و قدرت رسمی در آن زمان یا ضعیف و هیچ کاره و یا منفور است، افراد به آسانی خیانت می کنند و البته هر از چندی هم حرف توبه و حدیث بازگشت به میان می آید.
البته آن ها فقط دزد هستند و دست و قلم پا و اسب را نشانه می روند و کسی را نمی کشند. هنگام جنگ نیز میدان نبرد نشان داده نمی شود و تنها صدای تیر و تفنگ به گوش می رسد و به کلی خشونتی در سراسر مجموعه دیده نمی شود، گاهی نیز غلبه به صورت استراتژیک و بدون درگیری صورت می گیرد.
برخورد دزدها با مظاهر تمدن و اشیای جدیدی مثل ساعت بغلی، سکه فرنگی و چراغ زنبوری جالب است.
کارگردان، در گرفتن بازی از بازی گران توفیق زیادی داشته است و به ویژه خسرو شکیبایی در نقش مراد، محمود پاک نیت در نقش حسام بیک و ژاله علو در نقش خاله لیلا بازی خوبی ارائه می دهند. مهدی وثوقی راد که چندان سرشناس نیست در نقش آدم، بازی قابل قبولی دارد به گونه ای که بیننده او را یک بازیگر حرفه ای می پندارد. به هر حال بار اصلی، روی دوش خسرو شکیبایی است و او نقش اول به شمار می رود. نقش پاک نیت در این مجموعه شاید بهترین و فراموش ناشدنی ترین کار او در کارنامه اش باشد.
طنز در بازی شخصیت ها و در گفتارها نهفته است ضمن این که هراس افکنی هم گاهی صورت می پذیرد و طنز و وحشت به صورت متعادل پیش می رود و هیچ یک بر دیگری غلبه نمی کند.
کارگردان، فهم بخش هایی را به بیننده وامی گذارد و سعی ندارد همه داستان را خود بیان کند؛ بلکه به ذهن مخاطب نیز میدان می دهد، با این حال به جزییات وفادار است و عجول نیست. البته در آغاز مجموعه، حوصله بیشتری به خرج داده شده و هماهنگی بیشتری میان موسیقی و حرکت دوربین و بازی هنرپیشه و گفت وگوها هست و هرچه رو به پایان می رود عجله بیشتری در کار دیده می شود.
دستیار کارگردان، منشی صحنه و طراح حرکات موزون، علی رضا افخمی است که خود امروزه دو مجموعه تلویزیونی زیرزمین و او یک فرشته بود را ساخته است.
نخستین باری که روزی روزگاری از سیما پخش شد، بسیاری که قسمت یکی به آخر مانده را دیدند گمان کردند مجموعه به پایان رسیده است، در واقع قسمت آخر یک نوع الحاق و وصله نچسب بود که نشان می داد مراد بیک به جنگلی ها می پیوندد، البته بدون نام بردن از میرزا کوچک خان جنگلی و حاکمان آن روز ایران. این قسمت آخر، ما را به یاد مجموعه تلویزیونی کوچک جنگلی می اندازد که احمدجو در آن زمان دستیار کارگردان و پردازنده فیلم نامه اش بود.
روزی روزگاری فلاش بک زیاد دارد، ولی ذهن خواننده را پریشان نمی کند. یکی از جالب ترین بخش ها مواقعی است که افراد به صدایی گوش می سپارند، در این موقع خشکشان می زند و هیچ حرکتی ندارند. ایستادگی صفربیک به تنهایی در برابر لشکر حسام بیک از اوج های مجموعه به شمار می رود. هم چنین وقتی بسیم به زندان می رود تا از زیر زبان برادر زندانی خود نسیم حرف بکشد، پیرمرد نوازنده، این مطلب را با سرنای خود به نسیم اطلاع می دهد و نسیم برادر را بی هوش می کند و با وسایل دم دستی، خود را به هیات برادر درمی آورد و خود را بسیم جا می زند و می گریزد، این تکه نیز بسیار دوست داشتنی و ماندنی است.
محمد فیلی در دو نقش بسیم و نسیم بازی می کند و نقش گل آقا را دو نفر بازی می کنند یکی در نوجوانی و یکی در جوانی.
امثال و حکم به صورت لطیف و آرام آرام و غیر تکراری به خورد مخاطب داده می شود و نه مشت مشت. بعضی ماجراها نیز یادآور امثال و حکم هستند مانند بازرگان که قافله را لو می دهد و یادآور «رفیق دزد و شریک قافله است»، یا مراد بیک که در مواقع حساس، کلاهش را برمی دارد و دوباره بر سر می گذارد که یادآور مثل «کلاهت را باید بالاتر بگذاری» است، یا روبه رو شدن افراد با یکدیگر که مثل «کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد» را در ذهن زنده می کند، و یا این که بهبودی زخم های مراد بیک چهل روز طول می کشد و چهل روز نیز در روستا خدمت می کند و یادآور چله نشینی در فرهنگ ایرانی است. هم چنین شناختی که مردم از مراد بیک دارند و بعد نشان دادن اختلافات درونی دسته مرادبیک یادآور این مثل است: درونمان خودمان را آتش زده و بیرونمان مردم را سوزانده است.
موسیقی فرهاد فخرالدینی از قابل توجه ترین نکات در این مجموعه است و از بهترین کارهای او به شمار می رود. وی موسیقی مجموعه های کیف انگلیسی و سربداران را نیز تهیه دیده است؛ ولی این کار او بسیار دشوار بوده و خوب هم از عهده برآمده و چندین آهنگ متفاوت برای بخش های مختلف تهیه دیده که حس ترس و وحشت، شادی، فتح و پیروزی و سرخوشی را به خوبی به مخاطب منتقل می کند.
چون موسیقی صحرا، نی است، در تمام طول مجموعه، نی نوازی های خوبی از استاد حسن ناهید پخش می شود. افزون بر موسیقی فیلم، پدر و پسری نوازنده هستند که هر از چندی اسیر مراد یا حسام می شوند و در واقع همراه با داستان فیلم جابه جا می شوند. آن دو با طبل و سرنا به هر مناسبتی می نوازند و برای بیننده خوراک گوش را فراهم می آورند. هم چنین گاه کسی می خواند و به ویژه گل آقا، نوجوانی که صدای خوش دارد و کورش تهامی به جایش می خواند.
تیتراژ مجموعه به خط ثلث و نستعلیق به دست مسعود اردوخانی پدید آمده که کم سابقه، بسیار زیبا و متناسب با داستان است.
در مجموع این مجموعه را می توان کارشده، پخته و از حد متوسط بالاتر دانست و این چند دلیل اصلی دارد: یکی این که کارگردان، فیلمنامه نویسی و فیلم برداری را در کارنامه خود دارد؛ به لوکیشن و منطقه میمه اصفهان که مجموعه در آن پر می شود تسلط دارد چون زادگاهش در همان جا است. کم کار است و به کیفیت بیش از کمیت اهمیت می دهد.
هرکدام از شخصیت ها تکیه کلامی دارند و با همین تکیه کلام نیز وارد صحنه می شوند و در واقع نخستین کلامی که از آن ها شنیده می شود تکیه کلامشان است. خاله لیلا: آب باریک الله. بسیم: هاوالا، حسام بیک: التماس نکن و گوشت می برم خین بیاد یا می اندازم تو آتیش یا می ذارم کف دستت، عادل خان: چراهای زیاد: تو چرا تمونت برق برقیه؟ تو چرا کفشت گلداره؟ تو چرا چشمت زاغه؟ و....
موقع پخش این مجموعه از سیما، «التماس نکن» بسیار مورد توجه مردم قرار گرفته بود و در مدرسه هم بچه ها به همدیگر می گفتند و کم کم معلم ها هم به شاگردها می گفتند. گاه در انتهای برگه امتحانی هم التماس نکن به چشم می خورد و هنوز که از میدان نقش جهان رد می شوم پشت درشکه ها نوشته اند:
التماس نکن!
داستان: کاروانی می گذرد. راهزنی به نام مراد بیک قصد دارد به آن ها حمله کند اما چون شماری تفنگچی همراه خود دارند ناامید می شود. وی از این که کاروان از دستش در رفته ناخرسند است و وقتی میان تفنگچی ها و کاروانیان فاصله می افتد آن ها را غافل گیر می کند.
تفنگچی ها تسلیم می شوند و پی کار خود می روند. مراد به سراغ کاروان می رود. بلدچی او را نمک گیر می کند. مراد از همه می گذرد و به آن ها هم امان نامه می دهد تا حسام بگذارد به سلامت بگذرند.
در همین زمان به دلیل تندی های مراد، یاران قدیم و باوفای او یک به یک از وی جدا می شوند. این خبر که به حسام می رسد، امان نامه را وقعی نمی نهد و اموال به درد بخور کاروان را می ستاند. از بازرگان نیز همه چیز را می گیرد. کاروان ادامه مسیر می دهد.
بازرگان در نیمه راه باز می گردد و به حسام می گوید که ظرف های طلای کاروانیان در میان رناس ها پنهان است و او از آن ها غفلت کرده است. حسام این بار کاروان را به کلی لخت می کند. بازرگان با حسام قرارداد می بندد که او بدزدد و بازرگان آن ها را به قیمت خوب بخرد. کاروانیان که دیگر پاافزار هم ندارند، پایشان از خارهای بیابان زخم می شود. به نزد مراد باز می گردند و شکایت می کنند که حسام به نامه تو اهمیت نداد و به مهر تو بی احترامی کرد.
مراد به سمت حسام می تازد که اگر چنین نمی کرد حسام به او می تاخت چون از ضعف او باخبر شده بود. مراد جنگ را می بازد و یاران او به حسام می پیوندند. مراد به شدت زخمی می شود و می گریزد. مخور او را دنبال می کند ولی دلش نمی آید بکشدش. حسام در به در به دنبال او می گردد.
مراد را رعیت ها پیدا می کنند و قصد دارند بکشندش چون معلوم است که راهزن است و به ویژه از مراد بیک هم دل خوشی ندارند. خاله لیلا درمان او را به عهده می گیرد به این شرط که هر مقدار برای او بهبودی او زحمت کشید مراد هم به همان اندازه برای خاله کار کند. مراد پس از این که سلامتی خود را باز می یابد کاری بلد نیست و برایش رعیتی کردن بسیار دشوار است.
او تن به کار نمی دهد؛ ولی خاله سخت گیرانه از او کار می کشد، با علم به این که او یک راهزن است و خود مراد است؛ چون افراد حسام بیک به دنبال او می آیند و از مهر او هم می توان این را فهمید.
خاله لباس شوهرش رستم را به مراد می دهد چون لیاقت رستم را در مراد هم می بیند. مراد گله دزدیده شده روستاییان را باز می گرداند. او بر حسام می تازد. حسام زخمی می شود و دوباره این مخور است که او را دنبال می کند و باز او نیز داستانی خواهد داشت. مراد با این که پیروز می شود باز به روستا باز می گردد. مهرش را خاله به آتش می افکند و در واقع زندگی مراد بیک تمام می شود و زندگی پسرخاله آغاز می شود. مراد خود می خواهد که به او پسرخاله و خالو مراد بگویند چراکه دل بسته روستا می شود. او می ماند و ازدواج می کند و بچه دار می شود و دل به کشاورزی و باغداری و شبانی و خارکنی و رنگرزی می دهد.
قشون دولتی برای سرکوبی شورش ها راه افتاده است و ازجمله در روستای مراد توقف می کند. برخورد قزاق ها با مردم روستا پسندیده نیست. نسیم دوست قدیم مراد او را می یابد. مراد قصد می کند که با او برود و به جنگلی ها بپیوندد، راهی که بس پرخطر است و شاید بازگشتی در آن نباشد و این جا است که خاله، تفنگ رستم را به او می دهد، تفنگی که غنیمت دوران مشروطه است... و مجموعه به پایان می رسد.
اعلام:
آدم: چوب باز ماهری که همراه کاروان است و پس از لخت شدن کاروان به دسته حسام بیک می پیوندد و اخبار اردوی حسام را برای مراد می برد.
بازرگان: پیرمرد ثروتمندی که با راهزنها همدست می شود و به دست نوکران خود به قتل می رسد.
حسام بیک: سردسته راهزنانی که در سنگ سفید هستند. او نمی ترسد و نقاب به چهره نمی زند.
مراد بیک: سردسته راهزنانی که در گرگ دره هستند.
بسیم: برادر نسیم، در دسته حسام است. او خواهرزاده حسام است و پانایب او به شمار می رود.
نسیم: پانایب مراد. توبه می کند، دسته مراد را ترک می کند و به جای راهزن، راه بپا می شود. حسام او را اسیر می کند. بعدها او درویش می شود، به جنگلی ها می پیوندد و مراد را نیز با خود همراه می کند.
صفربیک: از راهزنان قدیمی و پرسابقه که در دسته مراد است و وفادارترین فرد به شمار می رود.
غلام بیک: رییس تفنگچی های محافظ کاروان.
قلی خان که راهزن بوده و توبه کرده و بلدچی شده است. او هزار کاروان را لخت کرده ولی تاکنون نتوانسته یک کاروان را سالم به مقصد برساند و مشغول ذمه خودش شده است.
هفت برادران: برادرانی که سخنی نمی گویند ولی بهترین تیراندازان منطقه هستند. نام آن ها لرزه بر اندام ها می اندازد، به آسانی با کسی همکاری نمی کنند.
خاله لیلا: بزرگ خاندانی روستایی که مراد را درمان و او را سر به راه می کند.
رستم بیک: شوهر خاله لیلا که راهزن ها او را کشته اند.
رفعت خان: خانی که چیزهای زیادی بلد است و چون حرف هایی می زند که از فهم مرد بالاتر است به او خان خله می گویند.
رمضون گنگه.
سعدالبیک: پیشکار حسام.
شعبان: پدر گل آقا، حرف زیاد می زند، و عقل درست و حسابی ندارد. شاهد قتل رستم بوده است ولی داستان قتل او را به دروغ به مراد بیک نسبت می دهد.
گل آقا: خل است، صدای خوشی دارد، دل به کار نمی دهد و در کوه و صحرا آواز می خواند.
قدرت: رنگ رز است.
کارخانه: دستگاه پارچه بافی که مراد غنیمت گرفته و به سختی بالای کوه برده و حسام قصد دارد آن را بدزدد و بفروشد ولی نمی تواند، نسیم می خواهد آن را به صاحبش بازگرداند.
نویسنده و کارگردان: امرالله احمدجو،
دستیار کارگردان، منشی صحنه و طراح حرکات موزون: علی رضا افخمی
آواز: کورش تهامی
نی: حسن ناهید
موسیقی: فرهاد فخرالدینی
خط: مسعود اردوخانی
بازی گران:
ژاله علو، خسرو شکیبایی، محمود پاک نیت، جمشید لایق، جمشید اسماعیل خانی، منوچهر حامدی، محمد فیلی (در دو نقش)، صدرالدین حجازی، پرویز پورحسینی، گوهر خیراندیش و حسین پناهی
پرشده در میمه و وزوان
تابستان 1370 تا زمستان 1371.